اخبار خوزستان

سلام، بِرسابه اینجاست؟/روایت جست‌جوی روزنه‌های امید در کوچه‌ای بلند و بن‌بست

سلام، بِرسابه اینجاست؟/روایت جست‌جوی روزنه‌های امید در کوچه‌ای بلند و بن‌بست

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: کمی جلوتر از خیابان امیرکبیر غربی و حوالی اکباتان گیر افتاده بودم. دور و برم تا چشم کار می‌کرد پر از مغازه‌های ابزار فروشی و موتورهای توی بغل هم پارک شده بود. کی فکرش را میکرد «برسابه هوسپیان» من را این همه راه تا سر یک کوچه‌ی بن‌بست بکشاند و بعد یکهو این‌طور دستم را وسط آدم‌هایی که یک نفس دنبال زندگی می‌دویدند، توی حنا بگذارد و برود. من مانده بودم و خودم. حتی یک گوشه‌ی خیابان هم جای سوزن انداختن نبود. مغازه‌های ابزار ماشین، کیپ تا کیپ پر از مردهایی بود که توی دست‌هایشان ساندویچ سیب‌زمینی و تخم‌مرغ بود و دهنشان پر از چَک و چانه؛ و دریغ از یک سوپر مارکت برای خریدن یک آب معدنی خشک و خالی. ساندویچی با عطر زندگی ته مانده‌ی سوز سرمای اسفند، نوک دماغم سوزن سوزن می‌کرد. به بهانه‌ی پرسیدن آدرس، یکی از فرعی‌ها را پیچیدم و با پیچیدن بوی سیب‌زمینی زغالی توی سرم، چند دقیقه‌ای همانجا ماندگار شدم. قبل از من، نوبت یک مرد مو جو گندمی و چهارشانه بود. مرد جوان ساندویچ‌فروش یک تکه نان سنگگ را روی پیشخوانش کوبید، بعد سیب‌زمینی آتش گرفته را از روی زغال‌ها برداشت و با پوست، وسط نان له کرد. حالا نوبت تخم‌مرغ آب‌پز بود. کمی جعفری تازه. فلفل و نمک. یک سس سفید آبکی و بفرما. «سی هزار تومن». دهنم آب افتاده بود. گفتم: «بی‌زحمت یکی هم برای من آماده کنین» ساندویچ‌های این خیابان واقعا عطر زندگی میداد.     ساندویچ توی دستم بود و سرم در گم، گفتم: «ببخشید آقا، شما برسابه هوسپیان رو میشناسین؟ گفتن آدرسش این حوالیه» مرد ساندویچ فروش نیم نگاهی به خیابان اصلی انداخت و یک ساندویچ دیگر برای دهان‌های به ردیف باز مانده پیچید:«والا برسابه رو نمی‌شناسم اما اگه اشتباه نکنم، اولین تقاطع رو که بپیچی دست راست، اون طرفا یه کوچه به چشمم خورده که شبیه همینیه که شما میگی» بن‌بست برسابه تقاطع را پیچیدم و یک خیابانِ بلندتر از خیابان قبلی را به ذوق دیدن برسابه گز کردم. دلم غنج میرفت برای دیدن دختری که برای گرفتن مجوز کار عجیبش، کفش آهنی پوشید تا وزارت فرهنگ را راضی کرد. کسی که تا آن سر دنیا رفت سوییس و دوباره به ایران برگشت تا روزنه‌های امید را با دست‌های ظریف و دخترانه‌اش، ته یک کوچه‌ی بلند و باریک و بن‌بست در تهران، بکارد! کسی که هجده سالگی خانم معلم شد و بیست و چهار سالگی، آرزویش را همین جا که حالا من ایستاده بودم نقاشی کرد؛ آن هم با فروختن سکه‌ها و گردنبندی که مادرش به او بخشیده بود و وام سیصد تومانی که از بانک گرفت.     ایستادم سر کوچه و قلبم شروع به تپیدن کرد. دوست داشتم صدایش کنم. در را باز کند و با بچه‌ها بریزند توی کوچه. آن‌وقت من از این‌طرف بن‌بست و آن‌ها از آن‌طرفش بدوند. دوست داشتم برسابه را بغل کنم. شاید هم دستش را ببوسم و بگویم:  «ممنون که این‌قدر دلت برای بچه‌های ایران می‌تپید» اما ته بن‌بست برسابه، خالی بود. خالی که نه، یک ساختمان نوساز بلند بود و چند تا درِ بسته و دوباره یک مغازه‌ی ابزار و روکشِ ماشین فروشی.  برسابه رفت صاحب‌مغازه نبود. دل‌مرده تکیه زدم به شیشه‌های بلند مغازه و لک و لوکشان کردم. دختر جوان منشی یک نفس با آدم پشت تلفن بحث می‌کرد. وقتی من را دید، به خیال اینکه دشتِ اول صبحم و شاید آمده‌ام برای ماشین مدل بالایم روکش جدید بخرم تلفن را قطع کرد. چشم‌هایش می‌درخشید: «جانم عزیزم، مدل ماشینتون چیه؟» خندیدم: «اتوبوس، وانت، موتور، هر چیزی که منو به مقصد برسونه ماشین منه!» و عکس برسابه را نشانش دادم: «راستی سلام، برسابه اینجاست؟»     دختر جوان از پشت میزش بیرون آمد و جلوی در مغازه ایستاد، نگاه سردی به ساختمان نوساز ته کوچه انداخت و لب‌هایش را جوید:  «دنبال چی می‌گردی؟ اون خیلی وقته که رفته. چند سالی میشه که مهدکودک برسابه رو کوبیدن و همه‌ی خاطرات قشنگ اون سال‌ها له شده. من برسابه رو نمی‌شناختم. الآنم که بپرسی فکر نمی‌کنم کسی بشناستش. چون آدمای اینجا مدام عوض میشن. اما…»     دستم را گذاشتم روی شانه‌اش: «اما چی؟»  چشم‌های کشیده‌اش نم‌دار شد: «روز اولی که اومدم اینجا کنجکاو شدم پیداش کنم. درست مثل تو. می‌بینی که اینجا چقدر خلوته. صبح‌ها همه‌اش صدای شعر خوندن برسابه و خنده‌ی بچه‌ها توی گوشم بود. شاید باورت نشه اما انگار برای همیشه اینجاست. روح‌شو حس می‌کنم. هنوز از اینجا دل نکنده. تو هم برسابه رو دوست داری؟»     از کوچه دویدم بیرون. گلویم پر از اشک بود و چشم‌هایم خشک! حق برسابه این نبود. یک تابلوی خشک و خالی برای دختری که دوست داشت دانش در وطنش بدرخشد کافی نیست. خانه را خراب کردن و روی سنگ مزار،  گل گذاشتن که هنر نیست. من سر بن‌بست برسابه ایستاده بودم و دهنم پر از بد و بیراه بود به کسانی که تیشه به ریشه‌ی ذوق برسابه زدند. دوباره برگشتم ته کوچه. عصبانی و دل‌خور. دختر منشی ایستاد. نگاهم کرد. نگاهش کردم. بغض خفه‌مان کرد. عقب عقب رفتم و بلند داد زدم:  «من برسابه رو دوست دارم. پیداش می‌کنم. باور کن. حالا می‌بینی!» برسابه مگه آدمه؟  صف نان‌ بربری خلوت بود. دو تا نان خریدم و کارت کشیدم:  «ببخشید آقا، شما برسابه رو میشناسین؟» با بی‌حوصلگی نگاهم کرد:«مُشَما می‌خوای؟» سر تکان دادم. نان‌ها را تکه تکه کرد و کیسه را روی میز توری آهنی جلوی مغازه گذاشت:  «چار قدم برگرد عقب. وجدانی تابلوی به اون بزرگی رو ندیدی؟  اوناهاش. روش نوشته بن‌بست برسابه»     کیسه را بلند کردم و دوباره چرخیدم طرف‌اش:  «دیدم آقا. اتفاقا همین الآن اونجا بودم. اما می‌خواستم ببینم شما برسابه رو میشناسین؟» با کلافگی به نانوا نگاهی انداخت:«شناختن نمی‌خواد که. یه کوچه‌ست عین بقیه‌ی کوچه‌ها»     نانوا کنار تنور ایستاده بود و خوشش نیامده بود که شاگردش را به حرف گرفته‌ام. آبی به دست‌هایش زد و بربری‌های تازه را روی میز توری چید:  «مشکلی پیش اومده خانم؟»  دستپاچه جلو رفتم:«نه حاج آقا، چه مشکلی، فقط خواستم بببینم شما که اهل این محلید، خانم برسابه هوسپیان رو میشناسید؟»  نانوا و شاگرد هاج و واج اول به خودشان و بعد به من نگاه کردند:  «چی؟  خانم برسابه هوسپیان؟!  ما که فکر می‌کردیم اسم کوچه‌ست. برسابه مگه آدمه؟!» میدان توپخانه همه‌ی چهره‌ها جوان بود. هر آدمی از یک جغرافیا. توقع بچه‌گانه‌ای بود که برسابه را بشناسند. برسابه ماهیتش را از دست داده بود. او تبدیل شده بود به یک کوچه‌ی بن‌بستِ فراموش شده. آن‌قدر فراموش، که به قول محمود درویش،  «گویی که هرگز نبوده است» و من، با چه تلاش دیوانه‌واری دنبال آدم‌ها می‌دویدم تا اسم برسابه را نه به عنوان یک کوچه‌ی بن‌بست در تهران، که به نام بانویی دل‌سوز و اهل فرهنگ، از دهنشان بیرون بکشم؛ اما برسابه تمام شده بود، هیچ‌کس او را آن‌طور که باید نه، اما حتی آن‌طور که بود، نمی‌شناخت.     ساعت دوازده ظهر شده بود. باید به ایستگاه راه‌آهن برمی‌گشتم. دست خالی و بدون نشانی از برسابه. نمی‌دانم چه شد اما پاهایم کمی آن‌طرف‌تر از میدان توپ‌خانه کنار پیرمرد جوراب‌فروش قفل شد. جوراب‌های بامزه‌اش همه را پاگیر کرده بود. و باز هم نمی‌دانم چرا حسی ته وجودم گفت «تو که از هزار نفر پرسیدی، حالا که داری برمیگردی بگذار این پیرمرد، هزار و یکمین نفری باشد که سراغ برسابه را از او می‌گیری و چیزی نمی‌داند» جوراب‌ها را توی کوله‌ام گذاشتم و ناامید کنار پیرمرد روی پیاده‌رو نشستم: «بابا جان، شما برسابه رو میشناسین؟»     —برسابه هوسپیان؟ بند دلم پاره شد. پیرمرد، برسابه را شناخته بود. همان‌طور که بود. با بغض توی چشم‌هایش زل زدم:  «چی ازش میدونین بابا جان؟»     با خنده فلاسک چای را از پشت گونی جوراب‌ها بیرون کشید: «چرا این‌قدر عجله داری دخترم؟ خودتو زحمت نده، اینجا هیچ‌کس برسابه رو نمیشناسه. ماجرا برای نود سال پیشه. قدیمی‌ترا خونواده‌ی هوسپیانو بهتر میشناختن اما عمرشونو دادن به شما. منم که یه پام لب گوره.» _دور از جون استکان داغ چای کم‌رنگ را تعارف داد: «برسابه یه دختر اصفهونی بود که همراه خونواده‌اش اومدن تهران. همینجا بزرگ شد. درس خوند. خانم معلم شد و اولین مهدکودک ایران رو تاسیس کرد. قدیمیا میگفتن عاشق بچه‌ها بود. ولی من میگم دیوونه‌شون بود. اون وقتا که مردم دستشون به دهنشون نمی‌رسید و نمی‌دونستن درس و مشق چیه، رفت سوییس علوم تربیتی خوند. ما که از کاراش سردرنیوردیم اما با اینکه مسلمونم نبود هوای بچه مسلمونا رو خیلی داشت. ایران براش همه چیز بود. عکس بچه‌های مهدکودکو سر کوچه‌اش دیدی؟ همه‌شون یه کاره‌ای شدن و سری تو سرها درآوردن. از حق نگذریم، حق برسابه این نبود.»     از پیرمرد خداحافظی کردم و به مقصد ایستگاه راه‌آهن، تاکسی اینترنتی گرفتم. با حال خوش آمده بودم برسابه را ببینم و حالا حال دلم خوش نبود. از بن‌بست خالی برسابه دور می‌شدم و جمله‌ی پیرمرد از سرم نمی‌افتاد: «از حق نگذریم، حق برسابه این نبود.» و راستی برسابه چه زود فراموش شده بود، گویی که هرگز نبود… پاورقی: برسابه هوسپیان، سال ۱۲۸۵ شمسی در اصفهان به دنیا آمد، درست در گیر و دار مشروطه و تب نو شدن؛ خانواده برسابه وقتی که او یک ساله بود به تهران نقل مکان کردند. برسابه عاشق بچه‌ها بود و آرزوی ساخت مهدکودک از سرش نمی‌افتاد، به همین دلیل بعد از اینکه از مدرسه‌ی ارمنی هایکازیان در خیابان قوام‌السلطنه فارغ‌التحصیل شد در سال ۱۳٠۳ شمسی به معلمی روی آورد. اما این برای او کافی نبود و با فروختن سکه‌ها و گردنبندی که مادرش به او بخشیده بود و با گرفتن وام سیصد تومانی بالاخره توانست مجوز ساخت اولین مهدکودک در ایران را در تیر ماه سال ۱۳٠۹ شمسی از وزارت فرهنگ آن زمان بگیرد.  مهدکودک برسابه کارش را تنها با چهار کودک خردسال آغاز کرد. آموزش به زبان فارسی بود و بچه‌ها شعرخوانی و نقاشی را هم داشتند. برسابه بعدها در فاصله‌ی سال‌های ۱۳۲۸ تا ۱۳۳٠ به سوییس رفت و در دانشگاه ژنو به تحصیل در رشته‌ی علوم تربیتی پرداخت و وقتی به تهران برگشت، آوازه‌ی آموزش‌هایش به جایی رسید که خانواده‌ها برای ثبت‌نام بچه‌هایشان در مهدکودک او، سر و دست می‌شکستند. برسابه، ارمنی‌تبار بود اما با تمام جان و دلش برای تربیت بچه‌های وطن‌اش سنگ تمام گذاشت و حتی در آغاز جنگ تحمیلی، برای تغذیه و کمک‌های اولیه در برخی محله‌های تهران، ستادهایی برپا کرد که به پاس خدمات شایان توجه‌اش در حوزه آموزش و تربیت، مفتخر به دریافت نشان درجه دو «افتخار» از سوی وزارت آموزش و پرورش شد. او سرانجام در سال ۱۳۷۸ و در حالی که ۸۳ ساله بود دار فانی را وداع گفت.  پایان پیام/