بازرگانی یک طوطی زیبا و شیرین سخن در قفس داشت. روزی که آماده ی سفر به هندوستان بود. از هر یک از خدمتکاران و کنیزان خود پرسید که چه ارمغانی برایتان بیاورم, هر کدام از آنها چیزی سفارش دادند. بازرگان از طوطی پرسید: چه سوغاتی از هند برایت بیاورم؟ طوطی گفت: اگر در هند به طوطیان رسیدی حال و روز مرا برای آنها بگو. بگو که من مشتاق دیدار شما هستم. ولی از بخت بد در قفس گرفتارم. بگو به شما سلام میرساند و از شما کمک و راهنمایی میخواهد. بگو آیا شایسته است من مشتاق شما باشم و در این قفس تنگ از درد جدایی و تنهایی بمیرم؟ وفای دوستان کجاست؟ آیا رواست که من در قفس باشم و شما در باغ و سبزهزار. ای یاران از این مرغ دردمند و زار یاد کنید. یاد یاران برای یاران خوب و زیباست. مرد بازرگان, پیام طوطی را شنید و قول داد که آن را به طوطیان هند برساند.
بود بازرگان و او را طوطیی … در قفس محبوس زیبا طوطیی
چونک بازرگان سفر را ساز کرد … سوی هندستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را ز جود … گفت بهر تو چه آرم گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد … جمله را وعده بداد آن نیک مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان … کارمت از خطهٔ هندوستان
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان … چون ببینی کن ز حال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست … از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست … وز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت میشاید که من در اشتیاق … جان دهم اینجا بمیرم در فراق؟
این روا باشد که من در بند سخت … گه شما بر سبزه گاهی بر درخت؟
این چنین باشد وفای دوستان … من درین حبس و شما در گلستان؟
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار … یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود … خاصه کان لیلی و این مجنون بود
ای حریفان بت موزون خود … من قدحها میخورم پر خون خود
یک قدح مینوش کن بر یاد من … گر نمیخواهی که بدهی داد من
یا بیاد این فتادهٔ خاک بیز … چونک خوردی جرعهای بر خاک ریز
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو … وعده های آن لب چون قند کو
گر فراق بنده از بد بندگیست … چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ … با طربتر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوب تر … و انتقام تو ز جان محبوب تر
نار تو اینست نورت چون بود؟ … ماتم این تا خود که سورت چون بود
از حلاوتها که دارد جور تو … وز لطافت کس نیابد غور تو
نالم و ترسم که او باور کند … وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش بجد … بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
والله ار زین خار در بستان شوم … همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان … تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل این نهنگ آتشیست … جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست
عاشق کلست و خود کلست او … عاشق خویشست و عشق خویش جو
عالَمی را یک سخن ویران کند … روبهان مرده را شیران کند
ای زبان هم آتـشی هم خرمنی … چند این آتش در این خرمن زنی؟
ای زبان هم گنج بیپایان تویی … ای زبـان هم رنج بیدرمان تویی